حجهالاسلام و المسلمين نجف لكزايي در كنار تحصيلات حوزوي، فوق
ليسانس خود را در رشته علوم سياسي از دانشگاه باقرالعلوم (ع) و دكتراي خود را در
گرايش انديشه سياسي از دانشگاه امام صادق(ع) دريافت كرده است. وي اكنون رياست
پژوهشكده علوم و انديشه سياسي پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي دفتر تبليغات حوزه
علميه قم را بر عهده دارد و توانسته است كه دستگاه تحت مسووليت خود را به صورت جدي
با مسائل انديشه معاصر و پژوهشهاي بنيادين و كلاسيك درگير كند. از وي مقالات و
كتب گوناگوني منتشر شده است كه معروفترين آن كتاب«انديشه سياسي صدرالمتالهين» ميباشد.
با دكتر لكزايي درباره بحث «عرفان سياسي» و همچنين انديشه «امام خميني(ره)» به
گفتوگو نشستهايم.
سوال اول را به صورت خيلي واضح مطرح ميكنم. «عرفان سياسي»
چيست و چه موضوعاتي را در بر ميگيرد؟ اين سوال را به اين سبب پرسيدم كه امروزه
«امام خميني» به عنوان يكي از كساني مطرح ميشود كه به «عرفان سياسي» پرداخته است.
البته اين سوالم بخش دومي نيز دارد. ميخواستم از حضرتعالي بپرسم كه آيا «امام
خميني» زير مجموعه يك گستره عام معنايي به نام «عرفان سياسي» قرار دارد يا اينكه
ايشان نگاه خاصي به اين موضوع دارد؟
اين بحث را از چند منظر ميتوان ديد. به عبارت دقيقتر، توجه امام به
بحث عرفان سياسي از چند منظر ميتواند مورد دقت قرار گيرد. از يك منظر ميتوان به
موضوع خود عرفان پرداخت. عرفان از دو مساله بحث ميكند. يك مساله اينكه «توحيد»
چيست؟ و مساله دوم اينكه «موحد» كيست؟ در مساله اول يعني توحيد، ما با بحث «توحيد
ذاتي»، «توحيد صفاتي» و «توحيد افعالي» روبرو هستيم. من به مناسبت بحث، فقط به
توحيد افعالي اشاراتي خواهم كرد. در توحيد افعالي اين نكته مطرح ميشود كه هر آنچه
در جهان هستي اتفاق ميافتد، فعل خدا است. در اينجا انسان هيچ كاره است و قدرت
محدودي دارد. همان قدرت محدودي هم كه دارد، جلوهاي از قدرت خدا است. اينجا عارف
از يك مقامي به عنوان مقام «رضا» صحبت ميكند. يعني ما به يك مقامي برسيم كه از
خدا راضي باشيم. وقتي از خدا راضي بوديم، آنچه هم كه در طي مسير و روزگار مان
اتفاق ميافتد، از آن هم راضي هستيم.
آن نكتهاي هم كه حضرت امام مطرح ميكنند مبني بر اينكه ما به
وظيفه عمل ميكنيم و به نتيجه كاري نداريم، در واقع از بحث نشأت ميگيرد. يعني
وقتي ما به وظيفه خودمان عمل كرديم، نتيجه هر چه كه باشد، از خداوند متعال راضي
هستيم. آن وقت عارف در اينجا اين بحث را مطرح ميكند كه آنچه در جهان بيرون به
عنوان تجلي خداوند اتفاق ميافتد، تا زماني ادامه خواهد داشت كه خدا بخواهد. به
عنوان مثال شأن آتش اين است كه سوزان باشد و بسوزاند، اما اگر خدا بخواهد ميتوان
شأن سوزندگي آتش را به گلستان تبديل كند. همان داستاني كه براي حضرت ابراهيم (ع)
اتفاق افتاد. شأن عصا اين است كه تكه چوبي براي تكيه انسان باشد، اما اگر خدا
بخواهد اين عصا تبديل به اژدها ميشود. كما اينكه اين ماجرا براي حضرت موسي(ع)
اتفاق افتاده است. ميخواهم به اين نكته برسم كه توحيد افعالي براي انسان عارف، يك
وضعيت ويژه همراه با اطمينان و طمانينه را به همراه دارد.
اما در مساله دوم ما با بحث «موحد» مواجه هستيم. در عرفان، موحد به
كسي ميگويند كه به اصطلاح «انسان كامل» است. به عبارت دقيقتر، شخص موحد در
عرفان، انسان كامل تعريف ميشود. شما اگر دقت كنيد از زمان «ابو علي سينا» كه
تعاريفي از عارف به دست داده شده است، تا زماني كه ما به «حكمت متعاليه» ميرسيم،
اين بحث به اوج خود ميرسد. به عبارت ديگر در عرفاني كه حكمت متعاليه مطرح ميكند،
موحد به اوج ميرسد. به اين خاطر كه موحد براي اينكه به كمال برسد، بايد چهار سفر
را انجام بدهد كه به «اسفار اربعه» مشهور است. اما نكته اينجاست كه سفر چهارمي كه
در اين سفرهاي چهارگانه توسط ملاصدرا مطرح ميشود، به بازگشت انسان كامل به جامعه
مربوط ميشود. رسالت انسان كامل در سفر چهارم اين است كه دست مردم را بگيرد و با
خودش به سوي كمال و رستگاري رهنمون كند. اين نقطه همان جايي است كه در واقع
«موحد»، شأن سياسي هم پيدا ميكند. اين بحث با بحثهاي ديگر امام در فقه و فلسفه و
كلام گره ميخورد و با توجه به اين نكته كه در حكمت متعاليه تلاقي «عقل»، «نقل»،
«شهود» و «تجربه»؛ يعني هر چهار منبع كسب معرفت مشاهده ميشود، اين مباحث به امام
خميني كمك ميكند كه مباحث خود را به پيش برد.
همانطور كه گفتم، از منظرهاي ديگري نيز بحث عرفان سياسي امام قابل
طرح است كه من فقط اشارات كوتاهي به آن ميكنم و آن هم دو نوع عرفان و دو عارفي
است كه ما در تاريخ داشتهايم و امام مفصلا به آنها پرداختهاند. ايشان به طور
مفصل به آسيب شناسي عرفان پرداخته است و عرفانهاي دور از سياست را نقد كرده است.
ايشان در مقابل برخيها موضع ميگيرد و ميگويد كه اگر بخواهيم اينگونه عرفان را
مطرح كنيم، لازمهاش اين است كه حضرت محمد(ص) و امام علي (ع) را عارف ندانيم. در
حالي كه اين درست نيست. پيامبر اسلام و اميرالمومنين كه خانه نشين و منزوي نبودند.
اين دو بزرگوار در كار سياست و اقتصاد و حكومت بودند و در عين حال لبريز از جنبههاي
عرفاني نيز بودند. امام خميني معتقد است كه پيامبر اسلام و اميرالمومنين عارفاني
هستند كه كار رياست و سياست هم ميكردند و منافاتي هم ندارد. امام اينگونه نگاه
نسبت به عرفان كه با گوشه نشيني و عزلت همراه باشد را تقبيح ميكند. ايشان كار
سياسي و اجتماعي را با عرفان جمع ميكند. ميخواهم بگويم كه از اين منظر هم عرفان
و سياست امام با يكديگر تلاقي پيدا ميكند. البته منظرها و وجوه ديگري هم هست كه
بايد در جاهاي ديگري آنها را مطرح كرد.
اين نكتههايي را كه شما اشاره كرديد، در مقام تحليل پسيني است يا
اينكه مباني نظري امام است كه مورد توجه خود ايشان نيز بوده است؟ به عبارت ديگر
اين سخنان، حاكي از نگاه و تحليل شما است يا اينكه بازگويي مواضع و مباني است كه
امام خميني به صراحت براي عرفان سياسي تعريف و تبيين كرده است و به آن آگاهي نيز
داشته است؟
امام اين بحث را دارند. مخصوصا بحث عرفاني كه به آن پرداختم و نقد
عرفانهاي منفي توسط خود ايشان مطرح شده است. نسبت به «صدرالمتالهين» است كه ما ميگوئيم
در بحث «اسفار اربعه» ميتوان تلقي خاصي از سفر چهارم داشت و ما در اينجا در واقع
استنباط ميكنيم. البته من همينجا يك نكته را اضافه كنم كه ما امروزه داريم اصطلاح
«عرفان سياسي» را به كار ميبريم. البته بعضي از پژوهشگران اصطلاح ديگري را به كار
بردهاند كه آن هم اصطلاح مناسبي است. «عرفان مدني» اصطلاحي است كه تازگي آن را به
كار بردهاند و منظور از آن اين است كه ما عارف را شخصيتي تعريف ميكنيم كه خودش
را بريده از جامعه تعريف نميكند...
در واقع اگر بتوان گفت، عرفان نظري ناظر بر عارفي است كه در مدينه
زندگي ميكند.
بله! عارفي كه خود را بريده از مدينه و تمدن تعريف نميكند. عارفي كه
خود را جدا از سياست و اجتماع نميداند و در ميان مردم حضور دارد، به مردم كمك ميكند
و مشكلات آنها را بر طرف ميكند. حالا در مجموع ميخواهم بگويم كه عرفان سياسي با
اين تعاريف، تعابيري است كه ما به كار ميبريم.
البته به غير از ملاصدرا، شهاب الدين سهروردي نيز به نوعي به ولايت
انسان كامل معتقد است.
بله! البته ميدانيد كه سهروردي را نميتوان عارف ناميد. درست است كه
سهروردي از روش شهودي استفاده كرده است ولي اين شهود را به مثابه يك فيلسوف به كار
برده است. لذا در طبقهبندي عارفان، سهروردي را جزء عارفان به حساب نميآورند و او
را يك فيلسوف مينامند...
منظورم اين بود كه سهروردي نيز به بحث رهبري جامعه توسط عارف پرداخته
است.
بله! البته سهروردي تعبير به عارف نميكند. وي در كتاب حكمه الاشراق
بر اين نكته تاكيد كرده است كه انساني كه به كمال ميرسد، او شايستگي رهبري جامعه
را دارد. ولي همانطور كه عرض كردم بحث سهروردي، طرح بحث به مثابه يك فيلسوف است تا
يك عارف...
هدفم از نام آوردن از سهروردي و سپس ملاصدرا اين است كه ميخواهم به
اين نكته برسم كه امام در بحث خود، وارث يك جرياني در تاريخ تمدن و فرهنگ اسلامي
بوده است. يعني درست است كه ايشان قدم نهايي را در عرفان سياسي برداشتهاند، اما
در مقام يك ميراث بر تاريخ تمدن و فرهنگ توانستهاند به اين امر نائل آيند و نقش
اين متقدمان را نبايد ناديده انگاشت.
همينطور است. ببينيد! امام اولين بحثهايي را كه در حوزه علميه مطرح
ميكند و درست در زماني كه به تربيت شاگرد مشغول ميشود، دلبسته عرفان است. ايشان
ابتدا بحثهاي عرفاني را مطرح ميكند و قديمي ترين نوشتار امام، «مصباح الهدايه»،
كه در 27 سالگي تقرير شده است، يكي از مشكلترين مباحث عرفاني است. ايشان شرحي بر
«فصوص الحكم» ابن عربي نيز نوشتهاند و همچنين حاشيهاي بر «مصباح الانس» نيز
نوشتهاند. همه اينها در بخش نخست زندگي علمي امام است كه به عرفان پرداخته شده
است. حتي ايشان در دوران متاخر عمر خويش نيز، در نامهاي كه به «گورباچف» نوشته است
از وي ميخواهد تا نخبگان شوروي را به قم بفرستد تا آثار «ابن عربي» و «ملاصدرا»
را مطاله كنند. اگر دقت كنيد اينجا ديگر كاملا بحث اجتماعي و سياسي مطرح است.
اينجا سخن از حل مشكلات جامعه شوروي است. جنبه سياسي كه اين نگاه عرفاني امام
دارد،
در نامه به گورباچف از چنان صراحتي برخوردار است كه قابل انكار نيست.
امام خميني در اين نامه نصيحت ميكند كه راه حل شما نه بازگشت به «غرب»، بلكه
بازگشت به «توحيد» است. دقت كنيد، وقتي كه امام خميني به گورباچف ميگويد كه
بيائيد و آثار و افكار ملاصدرا و ابن عربي را بخوانيد، اين ناشي از مبنايي است كه
امام اتخاذ كرده است. مبناي امام اين بود كه اگر انسان رابطه خودش را با خدا حل
كرد، به عبارت ديگر موحد كامل شد، همه مشكلات دنيا و آخرت خود را ميتواند حل كند.
برعكس اين قضيه نيز صادق است. يعني اگر انسان رابطه خودش را با خدا حل نكرد و موحد
نشد، هيچ يك از مشكلات دنيا و آخرت خود را نميتواند حل كند. بلكه روز به روز بر
بحرانهايي كه روبروي او پيدا ميشود، افزوده ميشود و اين بحرانها هر روز
پيچيدگي بيشتري پيدا ميكند. لذا ميخواهم بگويم كه حرف شما درست است و امام از
ميراث پيشينيان استفاده كردند و اين ميراث را به تكامل نيز رساندند. بدين ترتيب كه
امام خميني در بخش اول زندگي علمي خود به بحث «عرفان» پرداخت، در بخش دوم وارد
تدريس «فلسفه» و «اخلاق» شد و در بخش متاخر زندگي خويش نيز وارد تدريس «فقه» و
«اصول فقه» شد. اين همان چيزي است كه امام را با ديگر فقها نيز متفاوت ميكند.
اگر موافق باشيد كمي در مورد انديشههاي امام خميني انضماميتر صحبت
كنيم. همانطور كه ميدانيد يكي از مفردات و در واقع اصليترين بخش انديشه ايشان،
بحث «ولايت فقيه» است. شكي نيست كه امام خميني از منظر فقهي به بحث ولايت فقيه
وارد شده است. چه اينكه ايشان معتقد است ولايت فقيه از جمله اموري است كه اگر درست
تصور شود، نيازي به تصديق ندارد. شما در سخنان خود از منظر عرفاني و مصداق انسان
كامل به بحث ولايت فقيه وارد شديد. گروهي نيز آن را از دريچه فلسفي و انديشه سياسي
مينگرند. حتي برخي همانند آيتالله جوادي آملي از مباني كلامي ولايت فقيه سخن ميگويد.
ظاهرا ايشان از قلت ادله فقهي در سنت فقه شيعي در باب ولايت فقيه اين نتيجه را ميگيرد
كه بايد اين بحث را نه در فقه كه در كلام مورد اشاره قرار داد. ميخواستم بدانم كه
ولايت فقيه به مثابه شاه بيت نظريه امام خميني، ذيل عرفان سياسي بايد تحليل كرد يا
اينكه تلفيقي از انگارههاي فقهي و فلسفي و كلامي و عرفاني است؟
نه! ببينيد اين بحث مورد سوء تفاهمات زيادي واقع شده است. در واقع ما
اگر بخواهيم بر مبناي امام خميني بحث را تقرير بكنيم، از همه اين وجوه بهرهمند
است. منتها براي اينكه روشن بكنيم كه به چه كيفيتي اين وجوه مورد عنايت امام بوده
است، بايد به «انسان شناسي» امام خميني توجه داشته باشيم.
به طور خلاصه من اينجا اشاره ميكنم كه حضرت امام در كتاب «چهل حديث»
و در شرح حديث بيست و چهارم، انسان را داراي سه شأن ميداند: يك شأن عقلي و شهودي،
يك لايه قلبي و لايه ظاهري و رفتاري. «اصول دين»، «اعتقادات»، «كلام»، «فلسفه» و
عرفان به آن شأن عقلي و شهودي مربوط ميشود كه لايه مركزي و اصلي نيز به شمار ميرود.
«اخلاق» به حوزه قلبي مربوط ميشود و «فقه» و «علوم انساني» نيز به حوزه رفتارها و
ظواهر مربوط ميشود. امام معتقد است كه در انسان در انجام كارهاي خود، اين سه لايه
و شأناش در ارتباط با همديگر قرار ميگيرد. به عبارت ديگر وقتي فرد به لحاظ
اعتقادي موحد شد، در اخلاق يك نگاه ويژهاي را سرلوحه كار خود قرار ميدهد و در
ظواهر و رفتارهاي خود نيز به فقه و اصول فقه متوسل ميشود و رفتار متشرعانه پيشه
ميكند. البته روند به صورت معكوس هم وجود دارد. يعني رفتار متشرعانه به اخلاق و
اعتقادات انسان نيز جهت خاصي ميدهد.
حالا اگر اين بحث كوتاه من كافي باشد، من آن را با بحث ولايت فقيه
تطبيق ميدهم. در واقع بعد كلامي و فلسفي ولايت فقيه به حوزه اعتقادات مربوط ميشود.
يعني ما وقتي «توحيد» را پذيرفتيم و «نبوت» و «امامت» را نيز قبول كرديم، به دوره
غيبت كه ميرسيم نميتوانيم به اين انديشه برسيم كه در اين دوره رهبري تعطيل است.
درست است كه در اين دوره امام غایب است، اما امامت غایب نيست. اگر امامت هم تعطيل
نشده باشد و قانون و قرآن وجود داشته باشد، قانون تنها براي سعادت انسان كامل نيست
بلكه وجود يك رهبر ضروري است. اين توضيحات ناظر بر بعد كلامي و فلسفي نظريه ولايت
فقيه است. حتي بعد عرفاني نيز در اينجا مستتر است. چون ما ميگوييم انسان كامل
همواره براي مديريت جامعه لازم است و حالا كه امام زمان نيست، هر كس به او در صفات
و شرايط نزديكتر است. يك بعد اخلاقي نيز وجود دارد كه ناظر بر شرايط اخلاقي فقيه
است. در اينجا بحث «عدالت» مطرح ميشود. يك بعد نيز بعد فقهي نظريه ولايت فقيه است
كه در اينجا قلمرو اختيارات و وظايف فقيه بحث ميشود. اين بحث كه حقوق مردم در يك
حكومت اسلامي در دوره غيبت چه چيزهايي است يا حق حاكم چه چيز است، در حيطه فقه
است. ما بايد همه اينها را از هم تفكيك كنيم. ما اگر بحث ولايت در فقه را به بحث
ولايت در عرفان يا ولايت در كلام بكشانيم، پيامدهايي را دارد كه ما نميتوانيم به
آن پيامدها ملتزم باشيم. چه اينكه خود امام خميني بارها تصريح كرده است كه مثلا
ولايت در فقه با ولايت معنوي معصومين متفاوت است. ميخواهم بگويم امام به اين نكات
حساس واقف است.
به عنوان سوال آخر ميخواستم به آسيب شناسي عرفان سياسي در دوره معاصر
اشاره كنم. همانطور كه مستحضريد و اشاره هم كرديد عرفان حضور ديرپايي در تاريخ ما
دارد. به نظر ميرسد بعد از ابن سينا و تاكيداتي كه معلم ثاني و شيخ الرئيس روي
عقل فلسفي و خرد يوناني داشتند، عرفان كمكم صبغه غالب مباحث فلسفي ميشود و عقل
رنگ خود را براي كساني مثل شيخ اشراق و صدرالمتالهين ميبازد. از اين جريان به
عنوان زوال انديشه ياد كردهاند اما به نظر ميرسد كه اگر خارج از مبناي يوناني به
قضيه نگاه كنيم، متوجه ميشويم كه چيرگي عرفان چندان مذموم هم نيست. چه اينكه پس از
ابن سينا، عرفان به عنوان يكي از ابزار انديشه ظاهر ميشود و ما در صدرالدين
شيرازي با «عرفان انديشي» مواجهايم. اما امروزه نگاهي به عرفان وجود دارد كه
چندان الزامات تمدن اسلامي و تاريخ ما را رعايت نميكند. چه اينكه به راحتي ميآيند
و يك نظريه اقتدارگرا را با عرفان سياسي صورتبندي ميكنند. نظر شما چيست؟
من بايد عرض كنم كه چيزي كه امروزه در جامعه ما وجود دارد اين است كه
بسياري از علوم و دانشها در ركود هستند. يعني ما در دو قرن اخير در دانشهامان و
علومي مثل اخلاق و عرفان دچار ركود شديم. آخرين اثر نظري ما در باب عرفان متعلق به
ابن عربي است كه در چندين قرن پيش ميزيسته است و از آن موقع تا به امروز ما هيچ
چيزي به عرفانمان نيفزودهايم. وقتي ما اين تعادل را در حوره علوم از دست بدهيم،
يك سري مشكلاتي برايمان پيش ميآيد. يعني وقتي برخي از علوم فربه شدند و برخي
ديگر لاغر ماندند، اين امر باعث بروز مشكلاتي شده است.
ببينيد! «فلسفه» دانشي است كه به رشد عقلانيت در جامعه كمك ميكند،
«عرفان» نيز به رشد عواطف در جامعه كمك ميكند و «فقه» هم دانشي است كه ضابطهها
را مشخص ميكند و داراي يك نگاه حقوقي است. كاركرد «اخلاق» نيز اين است كه جامعه
را از اين خشكي حقوق بيرون بياورد. وقتي ما برخي از اين حوزهها را از دست ميدهيم،
اثراتاش بلافاصله در جامعه ظاهر ميشود. لذا اگر ما بخواهيم جامعهمان رو سوي
كمال حركت داشته باشد، بايد به همه دانشها و علوم به يك ميزان بپردازيم. امام
خميني نيز در همان شرح حديث بيست و چهارم به اين نكته اشاره ميكنند كه ما هم به
فلسفه با همه جوانباش نياز داريم، هم به فقه، هم به اخلاق، هم به عرفان و هم به
دانشها و علوم ديگر. اصلا موضوع طبقهبندي علوم از ديدگاه امام خميني، موضوع مهمي
است كه من اخيرا در خردنامه صدرا به آن پرداختهام. اگر بخواهم جمع بندي كنم، ميگويم
كه ما بايد مواظب باشيم كه با زدن برخي برچسبها به برخي از اين علوم و دانشها،
ممكن است كه جامعه را از خيرات و اثرات آن محروم كنيم. ما در جامعه مان عرفان فعال
و گستردهاي نداريم كه حالا بيائيم و يك برچسب هم به آن بزنيم. ما امروزه اخلاق به
آن صورت نداريم كه بخواهيم آن را مورد ارزيابي قرار دهيم. ما بايد در ابتدا يك
طبقهبندي از علوم به دست دهيم و بعد از آن بررسي كنيم كه به كدام علم كمتر
پرداخته شده است، يا اينكه به كدام علم پرداختي كاريكاتورگونه صورت گرفته است و در
تصحيح و تنقيح آنها بكوشيم و در اين راه يك نگاه معتدل به همه علوم داشته باشيم تا
تمدن مورد نظرمان را پيريزي كنيم. انشاءالله.
مهرنامه، شماره 3، خرداد 1389.